یاسین جونیاسین جون، تا این لحظه: 13 سال و 28 روز سن داره

عشق مامان و بابا

مهد یاسین

سلام جیگر مامانی چند روز هست که همش می ری مهد کودک دیگه کاملا خو گرفتی و با مربیات خیلی خوبی و تو رو خیلی دوست دارن .وقتی می یام دنبالت همشون رو ماچ می کنی وخداحافظی می کنی وبا هم می ریم ودوست داری که پیاده راه بیای .خیلی روزا تا خونمون با اون پاهای کوچولوت پیاده می یای و خیلی ذوق می کنی چند روز پیش تومهدتون جشن شب یلدا بود که اهنگ و بزن وبرقص بود.مربیت میگفت که تو همش وسط می رقصیدی وخوشحالی می کردی .عزیزم تو کوچولو ترین بچه تو مهد هستی و همه دوست دارن.اون روز بهتون کادو دادن یه دونه کارت ویه عروسک که برات یادگاری نگه می دارم. و چندتا عکس و فیلمبرداری هم کرده بودن که عکساتو گرفتم تو وبلاگت میگذارم. امیدوارم همیشه بهت خوش بگذره دوست د...
4 دی 1391

بدون عنوان

عزیزم رفنه بودیم شمال شب رفته بودیم بیرون وتو خیلی اذیت کردی و من و بابا تصمیم گرفتیم ببریمت شهر بازی خیلی بازی کردی ...
4 دی 1391

بدون عنوان

سلام عشق مامان و بابایی عزیزم امشب شب یلداست یعنی طولانی ترین شب سال و تو دومین سالی هست که شب یلدا پیش ما هستی قربونب برم ما خیلی خوشحالیم. شب یلدا ست .شبی که در ان انار محبت دانه می شود وسرخی عشق و عاطفه نثار کاسه های لبریز از شوق ما.شبی که داغی نگاه های زیبای بزرگ ترها در چشمان کودکان اوج می گیرد و بالا می رود.  جیگر مامانی دوست دارم به اندازه همه ستاره ها یی که در چشمات می درخشند .ای خواستنی ترین و قشنگترینم چند ساعت بیشتر به اخر پاییز نمونده توی سرمای این شب طولانی طعم گرم و صمیمی خانواده یعنی من وتو وبابایی رو دوباره می توان حس کرد. امشب اولین بار می خوایم سه تایی جشن بگیریم بابایی رفت وبرامون خرید کرده یک کیک هن...
30 آذر 1391

نامه ای به عشقم

سلام یاسین عزیزم تو بهترین لذت زندگی من هستی وهمه دنیا رو برات می خوام .تو شیرینی وخوشبختی رو به زندگی من وبابایی اوردی و ما برای  راحتی تو   تلاش می کنیم .الان این مطالب رو که برات مینویسم ساعت دو نصف شب هستش ودوست داشتم برات مطلب بنویسم .عزیز مامانی این روزا خیلی با حال شدی وقتی نگاهت می کنم اشک شوق تو چشمام جمع میشه انقدر دوست دارم که نمی تونم توصیفش کنم .خیلی از کلمات رو می گی و خودت رو برامون لوس میکنی و خیلی منظم شدی هر چیزی که می خوری رو میندازی داخل سطل اشغال و خودت اتاقت رو مرتب می کنی . وقتی کنارت میخوابم ارامش میگیرم تو با اون دستای ناز وکوچولوت همش نازم میکنی و با اون لبهای قشنگت بوسم میکنی.عزیزم تو خیلی مهربون...
30 آذر 1391

خاطرات

سلام عزیز دلم الان ساعت 9 شب هستش من و بابایی تابت دادیم تا خوابت ببره که بیایم برات مطلب بنویسیم قربونت برم من هفته پیش با ماشین بد جوری تصادف کردم فقط خدا رو شکر که تو توی ماشین نبودی و به همین خاطر باید خونه مامانی بمونیم تا بتونیم کارهامون رو انجام بدیم .تو هم این چند روز با مامان بزرگ تنها بودی.راستی جونم برات بگه که تو مامانی رو خیلی دوست داری وقتی اون رو می بینی می دویی می ری تو بغلش ولپاتو می مالی به صورت مامانی وکلی خودتو براش لوس می کنی. امروز عمو حامدت  رادین  رو اورد اینجا تا با هم بازی کنید تو هم خیلی خوشحال شده بودی و یه عالمه با همدیگه بازی کردین. راستی امروز یه حرف جدید یاد گرفتی همش تکرار میکردی اب اب...
29 فروردين 1391