سلام عزیز دلم الان ساعت 9 شب هستش من و بابایی تابت دادیم تا خوابت ببره که بیایم برات مطلب بنویسیم قربونت برم من هفته پیش با ماشین بد جوری تصادف کردم فقط خدا رو شکر که تو توی ماشین نبودی و به همین خاطر باید خونه مامانی بمونیم تا بتونیم کارهامون رو انجام بدیم .تو هم این چند روز با مامان بزرگ تنها بودی.راستی جونم برات بگه که تو مامانی رو خیلی دوست داری وقتی اون رو می بینی می دویی می ری تو بغلش ولپاتو می مالی به صورت مامانی وکلی خودتو براش لوس می کنی. امروز عمو حامدت رادین رو اورد اینجا تا با هم بازی کنید تو هم خیلی خوشحال شده بودی و یه عالمه با همدیگه بازی کردین. راستی امروز یه حرف جدید یاد گرفتی همش تکرار میکردی اب اب...